تولد ناخواسته

حسين صارمي
namojood@yahoo.com



انگار درها تمامی نداشتند. آنها را می گشودم ، پرده ها را يک به يک کنار می زدم ، می جستم ، چنگ می زدم ،می گريختم ، گم می شدم ، دوباره در آغاز راه وارونه پيدا می شدم ، به درونی ترين حفره ها راه پيدا می کردم ، می رسيدم ، و هر بار می رسيدم به اين حقيقت بی معنی که من اصلا مرده ام .
مرده بودم . زمان روی يک سکه ده شاهی ايستاده بود . سکه مثل فرفره دور خودش می چرخيد. می خواستم بياد بياورم . بايد فصل های قبل را ورق می زدم. تصاوير تکه تکه در ذهنم جان می گرفتند. نه با مينا شروع شده بودم و نه با او تمام می شدم .همه ی آن روزها در فاصله آغاز و پايان زندگی مشترکمان فقط يک پرده از نمايش هراس انگيز رقص دونفره ی مرگ و و زندگی بود .
گفت :« داری می ميری بدبخت ، اينقدر سيگار نکش »
گفتم : « اين درست نيست . »
«چی درست نيست، مانتو سفيدم کجاست پوريا ؟ »
« نمی فهمم ، تو آزاد بودی ، توی خونه آزاد بودی ، اون بيرون آزاد بودی ، بندی نبوده که حالا بخوای پاره کنی »
« آلبوم عکسا کجاست پوريا ؟ »
« چرا بايد تنها کسی باشم که از محبتت بی نصيب می مونه ؟ »
« محبت دان من کجاست پوريا ؟ »
« همه چيز و با هم ساختيم ، اگر خوشی بود مال هردو بود. حسرت هامون هم همينطور. حالا همه رو بار کرده ای کجا ببری ؟ »
« جوراب صورتی ام سوراخ شده . چه حيف شد. هديه پيمان بود »
« تو که همه ی وجودت رو بين ديگران تقسيم کردی . سهم منو ازم پس نگير ،يه چيزی هم برای من بذار بمونه.»
« بيا اين لنگه جوراب مال تو . شايد روزی بدردی خورد. مادرم درب نوشابه ها رو توی يه سطل پلاستيکی نگه می داشت و می گفت :هر آنچه به خوار آيد ، روزی بکار آيد»
يک غده در گلويم رشد کرده بود و لحظه به لحظه بزرگتر می شد. ، خوب نمی توانستم نفس بکشم .
« از علائم مرگه پوريا »

پوستم ترک می خورد. دانه های حيات ذره ذره در تنم آب می شدند. ريشه هايم می خشکيدند. چشمخانه ام اطراقگاه اشباح سرگردانی شده بود که در جستجوی پيکر گمشده خويش برزخ را منزل به منزل پيموده بودند. دستهايم کش می آمدند ، در دو سمت جهان پيش می رفتند و زمين را در آغوش می کشيدند. زمين می چرخيد و می چرخيد و می چرخيد ، از سرانگشتانم ليز می خورد و می گريخت ، به اندازه يک تيله کوچک می شد و در آبهای خودش فرو می رفت . چه اقيانوس سردی .
مينا دستی به سرم کشيد:
« من رفتم . مواظب خودت باش . می خوای شوفاژ و روشن کنم ؟ سردت نيست ؟»

سردم بود. تا مغز استخوانم از سرما يخ زده بود و من فکر می کردم هيچ آتشی نمی تواند مرا گرم گند. فرو رفتم و اقيانوس پذيرنده مرا بلعيد. در گردابی از جنس يآس غوطه ور شدم .از ترس و نگرانی مردم و صبح يک روز جمعه در کالبد زنی از تبار گناه بدنيا آمدم
و گفتم : « پوريا اينقدر نق نزن »
« دفتر نقاشيم نيست مامان »
« گذاشتم رو ميز آرايش کنار عکس بابا »

زير لب گفتم : « طفلک » اما هر چه فکر کردم نفهميدم منظورم طفلک پدر بود يا طفلک پسر.
صدای جارو برقی خشک و يکنواخت در گوشهايم می پيچيدو کمک می کرد تا روی بدبختيهايم تمرکز کنم. روی گناهانم . روی کابوسهايم . روی لحظاتی که پوريا با لنگه ی جوراب من خودش را دار زد. می توانستم تجسم کنم که حتی هنگام مرگ هم آن لبخند تلخ از لبهايش محو نشده . شش سال به هر طرف نگاه کردم اين لبخند را ديدم. روی ديوار ها ، روی نقش قالی وقتی جارو می کشيدم. بر لبهای پوريای پسر ، حتی بر لبهای همه مردانی که گاهی وارد زندگی ام می شدند و مرا در آغوش می کشيدند. چه می توانستم بکنم. گفته بود هر کاری می کنی بکن ولی قاعده را رعايت کن.قاعده را رعايت نکرده بودم . نطفه ای در رحمم شکل گرفته بود و خيال می کردم از يکی از همانهاست . بايد می رفتم ، قبل از اينکه پوريا باخبر شود. دلم می خواست بچه را نگه دارم. بايد بين پوريای پدر و پسر يکی را انتخاب می کردم.
رضا که از سوئد برگشت سه تائی رفتيم گاوميش دره .شب در جنگل آتش روشن کرديم و دورش حلقه زديم. رضا از سفرش به زئير برايمان گفت . به عنوان خبرنگار رفته بود تا درباره جنبشهای محلی گزارش تهيه کند. از يک چريک بومی برايمان گفت که زنش را طعمه قرار داد تا يک دسته مزدور دولتی را به مسلخ بکشد و به رگبار ببندد. يکی از مزدورها قبل از اينکه کارش ساخته شود با کارد گلوی زن را بريده بود. هر سه مان در سکوت به آتش خيره شديم و پلک زديم. ناگهان پوريا بلند شد و با سرو صدا رقصی را شروع کرد که معلوم نبود مربوط به بوميان کدام نقطه از کره زمين است . من و رضا هم بلند شديم و همان حرکات را تقليد کرديم. خيلی رقصيديم ، خيلی . شايد يک ساعت ، شايد يک قرن ، شايد هم به اندازه ی قدمت همه ی تاريخ . فقط يادم هست که جسد خسته و عرق کرده مان روی علف ها افتاد. بعد من سرم را گذاشتم روی زانوی رضا . او هم با دست مو هايم را شانه زد . پوريا آن شب خيلی سر حال بود و پشت سر هم بذله گوئی می کرد. گاهی که رضا روی سرم خم می شد تا چيزی بپرسد نفس گرمش را روی پوست سرم حس می کردم و می دانستم از عطر گيسوانم مست شده . در دلم گفتم چرا همه ی مردها يکجور با موهايم بازی می کنند ؟

قاعده را رعايت نکرده بودم . می دانستم که مسئله ی پوريا بچه ی خودش يا ديگران نيست . او اصلا با بچه مخالف بود. باور کرده بود که همه روی شيروانی داغ بدنيا می آيند. که رنج عنصر اصلی جهان است و خوشی ها تنفس کوتاهی هستند بين دو رنج . که لذات گونه های تغيير شکل يافته ی دردند. که هر يک از ما مسئله ای هستيم که ديگری طرح کرده ولی خودمان بايد خودمان را حل کنيم.

خسته بودم ، سرم درد می کرد ، حالت تهوع داشتم . صدای گريه پوريا هم به همه ی اينها اضافه شد. پرسيدم : «چی شده » . جواب نداد. ايستاده بود و گريه می کرد.
« نمی خوای به من بگی چی شده ؟ »
همانطور که با لب لوچه آويزان اشک می ريخت سرش را به علامت نفی تکان داد.

می گفت گاهی هم از دردی رنج می بريم که نمی دانيم چيست.

خسته و بی حوصله بودم ، سرم درد می کرد ، کلافه شده بودم ، داد زدم :
« تو که نمی دونی چته پس غلط می کنی گريه می کنی »
صدای گريه اش بلند تر شد. با دسته ی جارو برقی که داشتم جمع می کردم محکم کوبيدم توی سر پوريا و داد زدم : « خفه شو »
ناگهان گريه اش بند آمد. چند لحظه ايستاد و با ناباوری به چشمهايم نگاه کرد. بعد رفت توی دستشوئی و در را بست . به آشپزخانه رفتم.ظرفها را شستم وصدائی از پوريا در نيامد . سکوت مطلق در آنطرف درب دستشوئی نگرانم کرد. رفتم در را باز کردم و ديدم با صورت توی کاسه توالت افتاده .

جيغ می کشيدم ، موهايم را چنگ می زدم ، فرار می کردم ، به دنبال خودم می دويدم ، و هرچه می دويدم نمی رسيدم . پوريا را در آخرين لحظات زندگی اش می ديدم که در دستشوئی ، تنها و بی ياور ، بی آنکه بداند چرا ، مرده بود.

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31123< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي